Saturday, August 30, 2003

A
فوزی جان سلام
حال من و اگه بخوای بدونی باید بگم که خوبه ! ...ولی اگه حال من و بخوای بدونی باید بگم بد نیست !...حال من هم ای بدک نیست ! ...تو خودت میدونی هر "من" کی هست ونیست!...
وقتی داشتم میرفتم کلم داغ بود نه شکی در کار بود نه ترسی نه دلهره ای میرفتم که یه نقاب زیبا برای خودم بسازم و به دیگران بگم این منم ...این منم ...و اونها هیچ وقت نفهمن که این من نیستم و فقط یک نقاب ِ...اما نشد نتونستم ...به جایی داشتم میرسیدم که خودم هم فراموش میکردم این من نیستم و فقط یه نقاب ...راه راهِ سختی نبود اما نه راهنمایی در کار بود نه چراغی هیچ چی هیچ چی منو یاری نکرد ..
من فقط خودم بودم ..فقط ...راه ِ سختی نبود ولی من هیچ وقت تجربه نکرده بودم این مدلی رفتن و رفتن ِ بدون شک رفتنِ بدون دلهره بهتره بگم رفتن بدون فکر !!...شاید کارم عاقلانه نبود ( " عاقلانه چیست ؟!")...ولی خوب مثل همیشه تو شرایطی که خودم و فقط میبینم و خودم، یه راهنما پیدا شد یه راهنما با یه چراغ که راه و برام روشن کرد ... من تازه فهمیدم که کجام و کجا قرار ِ برم ..تازه فهمیدم نقابی که میخوام بزارم نقابیه که خودم هم باورش میکنم نقابی که همه رفتارهای غیر عاقلانه ی منو توجیح میکنه ( "عاقلانه چیست ؟!")...بهر حال راه و دیدم ...و حتی خودم و ... خودم و دیدم ... رهنمای راهِ من به من گفت که میتونم بر گردم گفت که این راه اون چیزی نیست که تو بخوای این جا اون جایی نیست که تو طی کنی ...گفت اگه میتونی برگرد دوباره شروع کن یا برو یه کمی عقب تر و راه دیگر و انتخاب کن ...
بهش گفتم که نمیتونم از مبدا شروع کنم بهش گفتم که "خودِ شروع کننده "م و فراموش کردم بهش گفتم که راهی که من اومدم هیچ چی نداشت یه جاده ی خاکی بدون هیچ چراغی بدون هیچ رهنمایی بدون هیچ نشانه ای از راه ..فقط تو هستی من هیچ کس و نمیبینم ...
گفت برگرد شاید راه و اسفالت کرده باشن شاید علامت و چراغ گذاشته باشن ...گفت برگرد و خودت و به یاد بیار ...گفت این نقابی که به چهره زدی رو حتی من هم که یک رهنما م باور کردم ..بهش گفتم که خودم هم کم کم داشتم باور میکردم....
فوزی دارم بر میگردم این دفعه زود انتخاب نمیکنم فقط برمیگردم و نقاب و برمیدارم ..بر میگردم و سرچند راهه ها وایمیستم به خودم نگاه میکنم به خودم بدون نقاب ...این بار میترسم این بار شک میکنم این بار عاقلانه عمل میکنم ( " عاقلانه چیست ؟!" )...این بار میدونم که تنها نیستم این بار میدونم که حتی اگه تنها ی تنها هم باشم باز هستند کسانی که من ِ واقعی رو قبول دارن و حاضرن باهام باشن ...رهنما گفت که خیلی ها اول راه منتظرم هستن بهم گفت که خیلی ها نگرانم هستند ...
فوزی ...گذشت ...سخت بود فوزی ...راه سخت نبود ولی پیمودنش سخت بود ...دروغ گفتن سخت بود خیلی سخت ...من تونستم دروغ بگم حتی چشم هام هم تونستن دروغ بگن ... دروغ ...تو میفهمی چه قدر سخته دروغ گفتن ؟...تو میفهمی برای خرد نشدن دروغ گفتن چه قدر سخته اون هم به خودت ...خیلی سخته وحشتناک ِ ...اینکه تو بتونی طوری باشی که حتی چشم هاتم بتونن دروغ بگن و هیچ کس نفهمه ...چشم ...چشم ها هیج وقت دروغ نمیگن ولی چشمهای من دروغ گفتن ... گذشت !
خوشحالم از این که دارم برمیگردم ..ناراحتم از این که عاقلانه رفتار نکردم ( عاقلانه چیست؟!) امااز دست خودم شاکی نیستم خودم و سرزنش نمیکنم چون خودم حداقل خودم و میفهمم !!!...
تو هم منو میفهمی ...میدونم که میفهمی :)
::::::::::
نگران من نباش ...مواظب خودم هستم بیشتر از هر وقت ...نگران من نباش ...نگران خودم هستم بیشتر از همیشه !...مواظب خودت باش ...دوست دارم خیلی خیلی خیلی :)
Kiss & bye
*Spearwort*
::::::::::::::::::::::::::
B
(( ما عادت کرده ایم که در عالم همه چیز را با فهم خود بسنجیم
حتی خدا را در قالب عقل خویش بریزیم او نیز ناچار است چنان کند که ما میفهمیم و آنچنان باشد که ما میپسندیم !
عاقلانه چیست ؟
عاقلانه چیزیست که هر کسی به اقتضای سرشت خویش انتخاب میکند
و چه بی عقلی فاحشی ست که ما همهِ ی سرشت ها را مثل هم بپنداریم ...))
استاد علی شریعتی
::::::::::::::::::::::::::::::
Z

" ...قطاری که باهاش اومدم رفت .
مث ِ اینکه همه ی عمرمو صرف ِ این کردم که بیام و برم .
ذهنمو فروختم رویاهامو دور ریختم.
فردا شروع میکنم
به دیروز نگاه کنم
ولی تا آن موقع ...
برام یه رنگین کمون بخون فوزی (!!)*
یه ترانه جاری کن
یه امشبو بذار همه چی میزون باشه
چونکه خیلی وقته که هیچ چی میزون نبوده ..."
* اصل شعر "ژوزی" بود ولی من ترجیح میدم فوزی باشه ! امیدوارم آقای شل سیلوراستاین امشب به خوابم بیاد و ازم به خاطر این تغییر تشکر کنه !

Monday, August 25, 2003

A
...
نمیدونم چرا یه دفعه احساس کردم با این نقطه ها خیلی حال میکنم یه جورایی باحالن ...بعضی وقتها مثل سکوتهای طولانیه پشت تلفن میشن ..شبیه همون سکوتهایی که میشه شنیدنشون ...(شبیه همون سکوتهایی که شنید ...!)
...حال و هوای درستی ندارم از نوشتنم معلومه نه ؟..وقتی میزنم تو خاکی اینجوری مینویسم ...وقتی شروع کردم به نوشتن ( اون اولِ اول و میگم ) برای تو ننوشتم برای خودم هم نبود نمیدونم اون اول چرا یهو نوشتم ! ولی بعدش شد برای خودم حالا هم شده باری تو و خودم فقط !
اینا رو گفتم که برای نوشتن این حال و هوام مشکلی تو کار نباشه ... یادم بیاد که تو فقط اینا رو میخونی و خودم.... فقط !
فوزی بعضی وقتها شده آدمها یه هو احساس میکنن بَه اینجا رو باش چه قدر دارن مظلوم واقع میشن بعضی وقتها آدمها یه دفعه ای قلبشون تیر میکشه واسه خودشون ! واسه اینکه احساس میکنن چه قدر زندگی بعضی وقتها باهاشون بد تا میکنه ...من الان حس و حالم تو این مایه ها نیست یه خرده متمایلم به این مایه ها !...( خیلی دارم متفاوت مینویسم ؟ تو که همه جوری منو تحمل کردی این یه جورشم تحمل کن !) ...یه مدتیه هی دلم میخواد یه چیزی بخوام ولی نمیدونم چی ! ( میفهمی ؟!) با خودم کلنجار میرم ..
میرم جلو آینه زل میزنم تو چشمای خودم میپرسم چته .. ولی هیچ جوابی ندارم .. یه چیزیم هست یه چیزیم شده ولی نمیدونم چیه .. دلم میخواد شکایت کنم ولی نمیدونم از چی ؟..آخه همه چی روبه راهه ..شاید خوشی زده زیر دلم ؟ ..هان ؟..نه میدونم که این طوریام نیست ...
بازم رفتم تو نخ این نقطه ها امروز واسه یه عزیزی یه پیغامی گذاشتم توش نوشتم : . . .
میبینی ؟...سه تا نقطه با فاصله ...خودم زل زدم بهشون خوشم اومد خودمو توش دیدم اونجا تو فاصله ی اول ...بین نقطه ی اول و دوم افتادم اون پایین هم خوشحال شدم هم ناراحت ، ناراحت از اینکه فهمیدم وضعیتم وخیم ِ ( افتادم ...میفهمی ؟؟ افتادم اون پایین ...) خوشحال برای اینکه میتونم برم رو نقطه دومی ...ولی فعلا همون پایینم ...اونجا. . . میبینی ؟....کمک نیمخوام ..نه من هیچ چی نمیخوام من همه چی دارم ..پس چه مرگمه ؟!
:) میدونی که دوباره به خودم میگم بیخیال بابا میگذره خر نشو تو که ضعیف نبودی خل نشو...
میدونی که دوباره یادم میاد که چه قدر خوشبختم و مشکل مهمی تو زندگیم ندارم ...
میدونی که به خودم میگم میگذره ولی دلم میخواد این حال و هوامو یه جوری راست ریستش کنم این حال هوامو بگیرم دستم از این رنگ و رو درش بیارم ...
فوزی
فکر میکنم یه خرده عجیب شدم ...یه خرده فقط ...بعضی وقتها از این که برای این ور اون ور رفتن باید جسمم و ( _ تنم و ) تکون بدم خسته میشم ...نمیشه فقط روحم بره این ور اون ور ؟..یعنی همه چی عادی باشه ولی این تنم و بندازم یه گوشه به دردم نمیخره باور کن ...نه بابا فکرت منحرف نشه منظور خاصی ندارم ...شاید تنبل شدم من که سنگین نیستم چرا اینجوری شدم ؟!
بی خیل الان خوبم باید یه خرده اراجیف به خردت میدادم تا حالم بیاد سر جاش الان خوب خوبم ...
فقط هنوز نمیدونم چی میخوام .. شاید شاهزاده کوچولو رو که برام از گل سرخ بگه ...شاید دلم میخواد بیاد پیشم و بهم بگه (( آنچه بیابان را زیبا کرده این است که در نقطه ای از آن چاهی پنهان است ...))
منم بهش بگم آقای شاهزاده کوچولو این حرفت با این که ربطی به حال و هوام نداشت!! ولی خوشم اومد ازش با این حال به نظر من اون چیزی که بیابون و زیبا کرده اینه که من میتونم یه چند دقیقه با تو تنها باشم!! و سکوت و بشنوم!...آقای شاهزاده کوچولو اون چیزی که بیابون و برام قشنگ میکنه احساس آزادی ِ عجیبیه که بهم میده ..آقای شاهزاده کوچولو اون چیزی که بیابون و قشنگ میکنه اینه که نمی تونی توش قایم شی !!.. نمیتونی قایم شی و خودتو نبینی ...آخه آقای شاهزاده کوچولو من خیلی وقتها خودم و نمیبینم ...یادم میره خودمو ...خیلی بده ...میشه یکی بزنی تو گوشم که هیچ وقت خودمو یادم نره ؟؟!!!
...
آره فوزی خلاصه ی کلام ( این تازه خلاصه بود !) ..این که اینجوریام میگذره دیگه ...کابوی هم خوبه فقط نمیدونم با این که اون محافظمه بعضی وقتها وقتی دارم تنهایی راه میرم یه دفعه یه ترسی عجیب غریب میاد سراغم فکر میکنم یکی پشتم داره راه میاد یواشکی ...نه بابا روانی نشدم هنوز !
:) فوزی جونم یه موقع فکر نکنی حالم خوب نیستا ! خوبم
مواظب خودت باش میبوسمت خیلی خیلی خیلی ....دوست دارم بعضی وقتها محکم ِ محکم ماچت کنم!...آخه تو مثل این آدما نازک نارنجی نیستی ( یعنی مثل من هم نیستی !!!) :*
With love
*Spearwort*

B…Z…

Sunday, August 24, 2003


من فعلا هر کاری میکنم به روز نمیشم ..
حالم خوبه فوزی خوبه خوب ..
فقط نمیدونم چرا حس به روز شدن نیست یه خرده زدم تو خاکی ..
خوش میگذره بعضی وقتها هم باید این طوری بود دیگه
مهم نیست ...
حالم خوبه فوزی جون ،حال کابوی هم خوبه
تو چطوری ؟؟

Wednesday, August 20, 2003

I think I'll find another way....

Monday, August 18, 2003

مامان
روزتو تبریک بگم یا تولدتو
مامان ...
امشب احساس عجیبی دارم میدونی من چند وقته بغلت نکردم !!
مامان همیشه دوست داشتم ولی پنهانی چون اخلاقامون با هم نمیخونه ...

ببین تو هیچ وقت اینا رو نمیخونی خوب ؟!
دوست دارم بهت یه احساس عشق منتقل کنم فقط همین
تو مفدسی چون مامانمی ؟؟؟
نه ...
تو مقدسی برام چون نمیدونم مامان الان باید چی بگم ...
غیر از اینه که همیشه کارام خلاف میلیت بود
نمیدونم
همین الان از صدای کیبورد داری دیوونه میشی نه ؟!!
من اینا رو خطاب به تو مینوسم و میدونم که روحت هم خبر نداره فکر میکنی الان یا دارم چت میکنم یا برای فوزی نامه مینویسم
مامان
همین که تو همیشه خوب باشی برام کافیه حتی اگه ازم راضی نباشی !!!
ببخش منو به خاطر گستاخیم میدونم که این طوری برای جفتمون بهتره
خیلی دوست دارم .. همین
تولدت مبارک
منو به خاطر زبون درازم و به خاطر افکار بچه گانم ببخش
همین
تو نمیخونی اینجا رو ولی من اینطوری راضیم !!!


یه نامه ی دیگه ...
برای شقایقم .. برای دوست مهربونم که با اینکه راهش از من دوره ولی همیشه اینجا توی قلبم هست ...
______________

مهربونم این نامه فقط یه بهونست برای یه حرفهایی که دوست دارم من و تو یه باره دیگه تکرارشون کنیم ...
شقایق !...( چه قدر دوست دارم این اسم و چون معنیش یه جورایی برمیگرده به اسم خودم میدونی که من از خودم متشکرم )
اول یه خواهشی ازت دارم قبل از اینکه شروع کنی به خوندن ذهنت و از هر چیزی که آزارت میده پاک کن
اکی ؟...اینجوری بهتره .. خوب ؟
:*
یه وقتها یی شده تو زندگی احساس کردم دارم کم میارم یه وقتهایی شده تو زندگیم فکر کردم یه جایی بد فرم داره میلنگه .. یه وقتها یی دقیقا حال و هوای تو رو داشتم هی میخواستم یه چیزی بگم لامصب ! همینجا تو گلوم گیر کرده بود نه اشک میشد که حداقل تسکینم بده نه حرف میشد نه فکر میشده هیچ چی نمشد فقط یه چیزی میشد که من و آزارم میداد ..من و منگ میکرد !
دوست جونم !...بعضی حرفها قشنگیشون به اینه که گفته نشن ... نمیگم نگو نمیگم حرف نزن ولی اگه یه حرفی گوله شد تو گلوت خودتو آزار نده که حتما باید بگم .. تو میدونی من هم میدونم که اون کسی که باید حرفهای تو رو بدونه و بفهمه هم میدونه و هم میفهمه .. من مطمئنم اون هم یه حرف هایی بعضی وقت ها تو گلوش میمونه که نمیتونه بگه ...( مگه نه ؟!!!)
هرکسی یه فرمیه عزیزم .. یکی مثل من حراف از زمین و زمان میبافه به هم .. یکی هم مثل حرفی رو که میزنه تاریخی میشه و دوست داره که اینطوری باشه !( میگیری منظورمو که یعنی فقط به درد یکی دو ساعت نخوره !!! :) )
نمیخوام ببینم حتی یه کوچولو پریشونی ...حتی اینقدر ---> .
خوب ؟! .. پس بی خیال !!!!
این بی خیال من با بی خیال تو یه خرده فرق داره !...این بی خیال ها ی تو یه مدت ورد زبونم بود خوب نبود شقایق خوب نیست ....خوب نیست... اگه حرفی هست برای گفتن که بسم الله ( حالا اینجا بحث خدا نکنی دوباره با من !!!؛) ) اگه هم که نه یعنی نمیشه حرفش کرد اون لامصب و که لازم نیست که حتما نوشتش کنی یا به زبون بیاریش نه هیچی...!
مهربونم خیلی ها میگن فکر کن حرف بزن سعی کن بنویسی حرفاتو ولی من میگم نه! هر موقع حسش اومد بگو هر موقع فکر کردی با نوشنت آروم میشی بنویس .. مثل همه ی نوشت هات که بوی عشق میده ( من نمیگم چه بویی میده!!! ولی خوب بویی ِ !!؛) ) .. شقایقم .. نگو به من حسودیت میشه اون وقت به مخت شک میکنم !!
...
ببین ( اونجا رو نه منو نگاه کن ) ...تو عاشقی !!! خوب ؟؟؟؟ این یعنی زندگی این یعنی فراتر از زندگی ..
اکی ؟! ...تو ضعیف نیستی چرا که قدرت عشق همیشه همرات ...جون فوزی بی خیال !!( فوزی برای تو هم مهمه نه ؟! )
خوب به قل خودت الان اکی یی؟! ؛)
همین دیگه حرفم نمیاد (( کم حرف شدم نههههههههههه ؟؟؟!!!))
مواظب خودت باش دوست دارم دوست داره دوستش داری دوستت داره دوستم دارید !!:))
میبوسمت اندازه ی خیلی !!! قلفون اون دلتم برم که همه میان و میرن ولی درش فقط به روی یه نفر بازه !!( لطفا سوء تعبیر نشه ! )
LOVE & BYE
آلی

Saturday, August 16, 2003

ببین ....کجا رو ؟!...
من ...تو چی ؟!...
میدونی ؟...چیو ؟!...
خوب ...خوب که چی ؟!...
هیچ چی ...
خوبم ..

Wednesday, August 13, 2003

A
Color of life!
سلام فوزی ...خوبم ...یه سری افکار و احساسات جدید اومده سراغم ..برای خودم خوبه نمیدونم شاید برای بقیه خوب نباشه .. فوزی ...میدونی که سنگ دل نیستم ولی دنیایی که دارم رو هر کسی درک نمیکنه نمیگم درک زیادی میخواد اصلا کاملا قابل فهمه ولی خوب اینطوریه دیگه بعضی ها دنیای منو نمیفهمن و ممکنه که فکر کنن من سنگ دلم ! خوب فکر کنن ! اصلا قرار نبود اینو بگم !:)
دل نگرانی های آینده داره بر طرف میشه یه چند تا فکر تو سرمه که تقریبا داره عملی میشه .. خوبه خیلی خوبه اینکه دوباره برگردم به گذشته و مثل اون موقع ها یه آلی ِ با انضباط باشم !
میدونی فوزی بعضی ها زندگی و سیاه میبینن بعضی ها سفید بعضی ها آبی بعضی ها ...رنگ ثابتی نیست اگه قرار رنگی داشته باشه مطمئن باش خاکستری ِ نه به خاطر اینکه هم سیاه توش هست هم سفید نه، به خاطر اینکه خنثی ست ... فوزی زندگی شبیه چشمهای آدمهایی که هر لباسی میپوشن چشمشون یه رنگی میشه ...
چشم های این آدمها یه هاله خاکستری داره ... تو مایه های طوسی ..زندگی همین رنگیه :)...بستگی به همون لباس داره ...بعضی آدمها همیشه سیاه پوشن بعضی ها همیشه سفید پوش ولی ...نمیشه همش یه رنگی رو استفاده کرد میشه ؟....زندگی همه رنگی هست همه رنگی میشه ولی همه ی اینا بستگی به اون لباس داره ...
شاید چشم های اون آدمها تا وقتی جذابیت داشته باشن که تو ندونی برای چی این چشم ها این مدلین ولی وقتی فهمیدی برات عادی میشه .. شاید مثل زندگی شاید این همون نگاهیه که من به زندگی دارم ..شاید به خاطر همینِ که بعضی احساسات تو من فوران نمیکنه .. من سنگ دل نیستم هیچ کس سنگ دل نیست ... خود سنگ هم سنگ دل نیست ! باور کن :) ولی خوب هیجانم و صرف دنیای خودم میکنم دنیایی که خیلی ها نمیبینن ... چرا اینا رو مینویسم ! برای این که یک لحظه فکر کردم شاید من یه کم بی معرفتم شاید من یه خرده یخم ...نه نیستم !.. تو میدونی خیلی های دیگه هم میدونن فقط خودم نمیدونستم که حالا فهمیدم !!:)) ؛)
ووزی فوزی !...یه احساس جدید و تجربه کردم یه خرده زود اومد سراغم ولی خوب شاید وقتش بود !
نمیدونم ...به قول یک دوست احساس شیرینه و آبی رنگ !... نمیدونم ! نظری ندارم !
دیگه این که ...همه چی خوب پیش میره ... من هنوز هم آرومم هنوز هم خیلی چیزهارو شوخی میبینم .. هر چند که بابا بهم گفت که زندگی شوخی نیست .. ولی من این طوری راحت ترم ...این مدلی آروم ترم .. آروم اما طوفانی .. خیلی قشنگه !..
شاد باشی مهربون ..راستی حال کابوی هم خوبه ...اون خیلی خوبه ..محافظ خوبیه !!:) گفتم بهت که کف دست چپم ِ اونجا با یه تفنگ... ولی اسب نداره.... خوب اگه جایی بخواد بره خودم میبرمش !
دوستت دارم ..صادقانه و حتی بچه گانه !
...آلی ...Kiss& Kiss! & love :)
=====
B

" زندگی شاید آن لحظه ی مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی هست
که من ان را با ادراک ماه و دریافت ظلمت خواهم آمیخت "
"فروغ فرخزاد "
-----
Z
...هر جور مایلید !

Monday, August 11, 2003

من اونا رو شوتتتت میکنم ....من یه فوزی دارم یه کابوی دارم من ..........
وای من چرا امروز قاطی کردمممم
فوزی همه رو شوت میکنم بیرون اونایی که آزارم میدن اون وقت به همه ثابت میشه که هر کسی اجازه نداره پاشو بزاره تو دنیای من و فوزی و کابوی ...
کابوی کف دستم ِ همیشه اونجاست اون محافظ منِ
فوزی ...
خوبم !

Sunday, August 10, 2003

A
چه قدر شاد میشم وقتی میبینم فوزی تو دنیای خیلی ها داره شکل میگیره !!..
شاید خدا هم اول یه فوزی داشت بعد که دید فوزی میتونه واقعی باشه فوزی های دیگه رو به وجود اوورد ..
ولی من مطمئنم کارمو بهتر از اون انجام میدم !..من خدای فوزیم و فوزی هم خدا ی من ..فرق من و خدا ی انسانها همینه .. من و فوزی هر دو خدائیم
یه سفر دو سه روزه ! ... ( این سفر های من حکایتی داره ...خوبه ...باید شاکرش باشم شاکرِ سفر ..تو ارزش سفر و میدونی ؟ ...حکایتی داره سفر ...)
یه سفر دو سه روزه رفته بودم با فوزی و خانواده !..
دو تا فسقلی هم همرامون بودن ( من بچه های زیر 6 7 سال رو فسقلی خطاب میکنم به اضافه ی خودم !)
یکیشون بهم گفت تو که بزرگ شدی چرا عروسک بازی میکنی ؟!..یادم نیست چی بهش گفتم !!
ولی من با فوزی بازی نمیکنم من با اون زندگی میکنم .. نه بزار اصلاح کنم ..زندگی واژه ی با ارزشیه ؟
فوزی بخشی از زندگی ه منه .. و بخش دیگر زندگی من ...من عاشق خانوادم هستم مثل خیلی ها بخش دیگه ی زندگیم خانوادم هست و بخش دیگش .. نمیدونم !!
به هر حال برام جالب بود .. یکی از .دلایلی که فوزی داره واقعی میشه برای بقیه اینه که من بهش ایمان دارم ...ایمان ... مقدس ِ خیلی ...ایمان ...شاید خدا هم روزی به انسان ایمان داشت ...ولی من و خدا با هم یه فر قهایی داریم .. اصلا من اسمم خدا نیست ...فقط برای آسونتر فهمیدن رابطه باید بگم خدا ... میشه فهمید رابطه ی دو موجود رو که هر دو خدای هم باشن ؟؟ من ازت انتظار ندارم بفهمی
________
B
فوزی جونم سلام !
خوش گذشت ؟!...خوش باشی همیشه !...مثل بقیه ی مسافر ت ها نبود ... تو هم فهمیدی ؟!...خوشحالم ..خیلی خوشحالم.. احساسی و تجربه کردم که فکر نمیکردم یه دفعه بیاد سراغم ...فکرشو بکن ...شاید به نظر بقیه احمقانه بیاد .. ولی این احساس ...فوزی من تنفر و احساس کردم میفهمی ؟.. آره میفهمی ... میدونم که میفهمی .. خوشحالم چون میدونم کسی که نفرت رو تجربه میکنه میتونه عشق رو هم تجربه کنه ..فوزی دیدی گفتم امسال سال خوبیه .. نفرت .. چه قدر برام مهم جلوه میکنه ...مثل تاریکی که خیلی دوست دارم ولی نفرت عجیبه فوق العادست .. قیافه ی منو دیدی وقتی پر از نفرت میشم ؟..نه پر ِ پر نمیشم ولی پر میشم ! فوزی بابا بهم گفت بین عشق و نفرت یه مرز کوچولو هست ...من به نفرت رسیدم ...خوشحالم که اول به نفرت رسیدم !...
چرا این قدر دارم تکرار میکنم ؟!! ...ببخش ..
مهربونترینم شاد باشی همیشه ..دعا کن برام ...خیلی دعام کن ...راستی تو به دعا اعتقاد داری ؟
Kiss & Love
*آلی _____Spearwort*
___
Z
" در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم .
...
در فراسو های عشق تو را دوست میدارم .
در فراسوهای پرده و رنگ .
...
در فراسوهای پیکرها ی مان
با من وعده ی دیداری بده " "احمد شاملو"

Monday, August 04, 2003

آدم ...انسان.. من فوزی .. حرف .. گوش...دل ... تنگ ...پست...دنیا...آدم ...فوزی...فوزی...حرف...حرف...گوش...نمیفهمی .. نمیفهمی ...دنیا ..وای بر من ...دنیا ...من یک آدم هستم میفهمی ؟این یعنی بد این یعنی بد ...نمیفهمی ...نیمفهمی

Sunday, August 03, 2003

Weep
یکیشون آروم سر خرد و افتاد رو بالشتم پشت سرش یکی دیگه غل خورد رو گوشم ...یکی دیگه تند لیز خورد رو شقیقه م !( چه طوری رفت اونجا ؟) ...یکی تا برسه به جایی خشک شد!...اون یکی تا اومد برسه به چونم سرمو کج کردم اونم افتاد رو بالشت !یه چند تاشون با هم شروع کردن به قلقلک دادن گوشهام !..یه دفعه یه گروه با هم هجوم اووردن رو گونه هام از اونجا هم لغزیدند رو موهام ... داغ ِ داغ بودن...کم کم داشتن آروم میشدند ولی دوباره شروع شد یه دفعه زیاد شدن نفهمیدن کجا رفتن هر کدومشون یه طرف ...
هر کدومشون یه جایی پخش شدن ..دیگه آروم آروم کم تر شدن .. سرد شدن .. خشک شدن .. این اشک هام هر کدومشون یه قصه ای داشتن ولی من وقت گوش دادن به اونها رو نداشتم باید میخوابیدم ... آره وقت خواب بود ...سیندرلا خیلی وقت بود که به حالت اولش برگشته بود !...

Saturday, August 02, 2003

تولد عزیزی هست که از کودکی فرشته میدانستمش و هنوز هم که هنوز است برایم همانند یک فرشته پاک و عزیز و دوست داشتنیست ...
هر چند که به دلایلی فعلا مهر سکوت بر لبانش زده ...
دوستش دارم ..
و حاضرم جانم را هم نثارش کنم !

Friday, August 01, 2003

Wish … Real...!
A
فوزی! ...
اون .یه مردِ واقعی که من همیشه سعی کردم اونو الگو قرار بدم ...بابا مو میگم ...
باهاش خیلی راحتم ...و هر روز سعی میکنم رابطه ی قویتری باهاش داشته باشم ...دوست دارم از دل نگرانیهاش بدونم و اون بعضی وقتها اون ها رو با من در میون میزاره ... از مملکت مون حرف میزنیم از کاراش حرف میزنه ...از بچه های اینترنت بهش میگم .. بعضی وقتها از چت کردنام بهش میگم ...
همه ی حرفهاشو از هر مساله ای که باشه دوست دارم ومشتاقانه بهشون گوش میدم ...ولی ...
ولی چند روز پیش وقتی از نگرانیهاش میگفت ...نتونستم اشتیاقی نشون بدم ... اون نگران منه ...
نگران آیندم ...مثل همه ی بابا مامان ها !.. ولی من دوست ندارم این نگرانی رو از جانب اون ببینم ...
دوست دارم با مسائل راحت کنار بیام .. ولی اون بهم یاد میده که همه چی به همین راحتی نیست ولی اگر راحت بگیریشون بهتره ... بهش میگم دوست دارم این راهو انتخاب کنم... نمیگه راه بدیه ...ولی وقتی مسائل و برام باز میکنه آخرش میخره تو ذوقم .. چون این راه اون راهی نیست که من توش موفق باشم ..
بهش اعتراض میکنم... بهش میگم که تو داری میزنی تو ذوقم .. بهم میگه که فرق من با تو اینه که تو به آرزوها فکر میکنی ولی من به واقعیتها ...
همیشه تا فهمیده به چیزی علاقه دارم برام فراهم کرده...ولی ..
اینطوری من میترسم که به یه آدم لوس تبدیل شم! .. بهش میگم برام مهم نیست چی کار کنم ولی میخوام یه خرده سختی بکشم ... فکر میکنم خیلی راحت بودم .. میخنده و میگه نگران سختی نباش ... یه خرده که بزرگ تر شی اینقدر سختی هست که دیگه دلت براش تنگ نمیشه ..و تو هر راهی رو که انتخاب کنی سختی های خودشو داره ...
رو هر چی دست گذاشتم گفت اکی اما من میترسم .. از ترسیدن میترسم !!...وقتی چشمامو از آرزوهام میبندم و به روی واقعیتها باز میکنم میترسم ...میشه ...میشه آرزوز رو به واقعیت تبدیل کرد .. ولی از ترسیدن میترسم !!..اگه بترسم نمیتونم تا آخر برم ...بهم میگه هر راهی که میخوای بری برو برای من فرقی نمیکنه که تو یک رفتگر موفق باشی یا یک پزشک موفق !!!!...میگه تو باید ببینی چی دوست داری باید ببینی چه طوری از خودت راضی خواهی بود !...نمیدونم ..
بعضی وقتها دلم برای چیزهای عجیبی تنگ میشه .. دوست دارم کمی به خواسته هام اصرار کنم .. دوست دارم یه خرده از آرزوم فاصله داشته باشم تا برای رسیدن بهش قدم های سریعتر و بلندتری بردارم ...
فوزی قرار نبود اصلا اینا رو برات بنویسم ...
ولی این ها هم مشکلات این دنیا ست ... شکر میکنم همه داشته هامو و حتی نداشته هامو شاید اگر من بیشتر از این داشتم وضعم بد میشد !.. تشکر میکنم از خودم !!...
---------
فوزی! ...ارزش واژه ی عجیبیه ...قبول داری ؟...خیلی حرف ها و حدیث ها ارزش خودشون و کم کم دارن از دست میدن .. یکی بودن یکی شدن ...دوست داشتن و عشق ورزیدن ...به دل نشستن ...نگاه ...و هر چه از این قبیل ...هر کی از راه میرسه اظهار علاقه میکنه فکر میکنه تو همونی هستی که اون دنبالش! ...یه سری اخلاقهایی که اصلا تو ذات تو نیست به دل اون میشینه! آخرش هم تو مجبور میشی به اون بفهمونی که اشتباه فکر میکنه بعد تو یه آدم بی احساس شناخته میشی که دل میشکونه و دل پاره میکنه !! یا نهایتا یه چیز بد تر !!...ارزش ..چه واژه ی قشنگیه ..ارزش ..حداقل تو زندگیه خودم دارم این ارزش ها رو بر می گردونم به حالت طبیعیشون ...تا حدی موفق بودم ...اگه تو کمک کنی موفق تر از این هم می تونم عمل کنم !!! اون وقت شاید بشه یه لقب دل سنگی بهم داد !
----
دیگر ؟...هیچ...
Kiss & Love
Kindhearted!* : Spearwort*

B
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند

من با تو تنها نیستم هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنها تر است
***

طرف ما شب نیست
چخماق ها در کنار فتیله بی طاقتند

خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو ، شعر روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم ، و شب از ظلمت خود وحشت میکند .
" شادروان احمد شاملو"
Z
وقتی به گذشته نگاه میکنم به این نتیجه میرسم که اگر دچار ناراحتی یا مشکلی شدم ...چند وقت بعدش اتفاق زیبایی برام افتاده که اگه میدونستم حاضر میشدم برای رو به رو شدن باهاش بیشتر از اونها ناراحتی ها رو تحمل کنم ...لحظات زیبایی که میگم دارن به وجود میان .. تو دستهای خودم ...و با بذر افشانی دیگری!!...