Tuesday, January 31, 2006

A
از گذشته :

شاید مشکل آدمها از اونجایی شروع میشه که جای خودشون رو گم می کنن . بد تر از این گم کردن اشتباه گرفتن ِ ...

من این سرد بودن رو اصلا دوست ندارم اما شدیدا شرایط ایجاب میکنه .

این که بخوای بگی مصیبت دقیقا از کجا شروع میشه مثل اینه که بخوای بگی زندگی برات تو چی خلاصه میشه.

مداد سیاهت رو تراشیدن , کوچیک شد تموم شد و دوباره متولد شد دوباره و دوباره . حالا نمی ترسه از سیاه بودنش تو تا حالا جعبه ی رنگی دیدی که سیاه نداشته باشه؟؟ قبولش کن...

دلم میخواد خدا چشم داشت , تو چشماش زل میزدم , بهش میگفتم : بی خیال شو .

نگرانی هاشونو اگه بهم بدن دیگه هیچی ازشون نمیخوام . این نگاه های نگرانشون که سعی میکنن پنهان کنن , این نگاه های نگران رو که میبینم و میدونم از چیه, اگه این نگرانی ها رو بهم بدن دیگه هیچی ازشون نمیخوام . مشکلات هستن همیشه . اما میشه نگران نبود . نمیشه ؟ خود خواهی ِ خودم ِ ها ! نگاه های نگرانشون داغونم میکنه .

B

قالب اینجا تثبیت شد .
احتمالا !

Z
درکشون میکنم .
باور میکنم فکرم مریض ِ .
یه سرما خوردگی ِ جزیی ِ شاید .
چیز ِ مهمی نیست .
خودم رو هم درک کنم ؟
انسان ها تعریف شده هستند . احتمالا !

Saturday, January 28, 2006

قصه ی جوجه اردک ِ زشت رو بیشتر از هر قصه ی دیگه ای باور میکنم . با حال و هوای این روزهام سازگار تر ِ .

همه ی تلاش ِ خودم رو دارم میکنم که این روزها زودتر بگذرند .

بازی دست ِ هیچ کس نیست . هر کسی فکر میکنه خودش تا اینحا برنده است و تو دلش داره به اون یکی میخنده . اما این که کی برنده ست رو هیچ کس نمیدونه . من گاهی به جریان ِ بازی شک میکنم .

مثل ِ آدمهایی که لباسهایی مسخره ای تنشون میکنن و بهشون میگن هر کی بیشتر بخندون ِ برنده ست , اون ها همه ی تلاش ِ خودشون رو میکنن و وقتی به خودشون میان میبینن هیچ کس به اونها نگاه نمیکنه اصلا کسی نیست که به اونها بخنده یا نخنده .

حدیث عشق را عشق است !

میخواستم بگم نشد باشه برای بعد . شاید هم حرفی نیست اگه بود که میومد .

Sunday, January 22, 2006

از همه ی این شناختهای کج و کعله بدم میاد .
بدم میاد ولی ناراحتم نمی کنن بدم میاد ولی جلو شونو نمیگیرم .

از همه ی این اعتماد های بی موقع بدم میاد .
بدم میاد ولی ناراحتم نمی کنن .

از همه ی این دوست داشتنهای با بهانه بدم میاد .
ولی جلوشونو نمیگیرم .

بدم میاد از همه ی این نقش بازی کردنها .
از این قوی بودن ِ اجباری .
از این سخت بودن ِ زورکی .
از این افراط و تفریط های یه هویی(!) .

از این ...

بدم میاد . حالم رو به هم میزنه . حالم رو به هم میزنه اما جلو شو نمیگیرم . شاید چون تواناییشو ندارم . زورم نمیرسه, شاید هم عقلم . نمیدونم .

اما این علاقه ی من به این زندگی ِ کوفتی از همه چی به نظرم عجیب تر میاد .
نه ! مثل ِ همین آدمها که درکشون نمیکنم ولی دوستشون دارم . اما نه یه دوست داشتن ِ زورکی .
دوست داشتنها مو نمیفهمم .
به این میگم یه دوست داشتن ِ ناب ِ بی بهونه .

جستجو میکنم . هیچ کس مثل ِ من نیست . هیچ کس مثل ِ هیچ کس نیست . نه ! چی میگم ؟؟

از همه ی این بغضهای نترکیده متنفرم .
بزرگم نمیکنن .


زندگی جریان داره . من به زندگی روی خوش نشون می دم . حتی اگه اون ...

نه ! من زندگی رو با تمام ِ وجودم درک میکنم .

زندگی بودن سخته . چون باید روزی صد هزار بار از گوشه کنار ِ این دنیا فحشهایی که بهت نثار میشه رو هضم کنی .
خود من چند بار گفتم لعنت به این زندگی ؟!

دیگه نمیگم ! در واقع سعی میکنم که دیگه نگم !

من چند وقته فوزیمو نبوسیدم ؟؟
مااا چ چ ِ گننننده .

Saturday, January 14, 2006

... !

Monday, January 09, 2006

به این صفحه ی سفید که میرسم همه حرفهایی که می خواستم بهت بگم یادم میره .
سفیدی این صفحه میگیرتم !, انگار .

سعی میکنم به سفیدی اینجا فکر نکنم و برات بنویسم .

اتاق ِ جدیدم هنوز اون طوری نشده که من میخواستم .
ولی درست میشه . دلم برای اتاق ِ قبلیم هنوز تنگ نشده.
کلا این روزها نه راهی به عقل میدم نه راهی به احساس . این روزها عقل و احساسم با هم آشتین و من با هر دوی اونها سر دعوا دارم .

هر چه پیش آید خوش آید شده . هر چند, فعلا با خوشی خیلی آشنا نیستم . اما خدا پدر مادر سازنده ی این کوچه ی علی چپ رو بیامرزه خدا نور بتابونه به قلبش که خوب کوچه ای ساخت . پاتوق ِ این روزهام اونجاست .

اردات ِ خاصی پیدا کردم به واژه ی هر دنبیل و هر گل واژه ای از این قبیل .

متعجبم از همه ی احساسات ِ تجربه نشده ای که برام قابل ِ درک .
Back space!

درس ِ این روزها مو نمیفهمم . نمی شد به جای این که روی برگ ِ زندگی درسها مو بنویسی, رو روی همین چند تا ورقی که گذاشتم کنار این مونیتور یادداشتشون میکردی ؟؟ .

قالب ِ نامه هام رو میخوام عوض کنم . خوب دوست ندارم این طوری !

من اگه یه فوزی بودم هیچ وقت دوست نداشتم دست ِ یه آدمی مثل ِ خودم میافتادم . هر چی هم که فکر میکنم میبینم که هیج وقت نمیتونستم یه فوزی مثل ِ تو باشم . نه ! نمیتونستم باشم .


همیشه فکر میکردم غیر قابل پیش بینی بودن شرایط خیلی هیجان آور ِ .
همیشه اشتباه میکردم !