Sunday, May 29, 2005



این رو همون روز کشیدم, در واقع روز بعد از اون شب .
فکر کردم شاید بتونم بفهمم مرز این بودن و نبودن کجاست؟ چیه؟ . مرز زندگی کردن و زندگی گذروندن کجاست؟ . ولی نفهمیدم . این رو کشیدم و گذاشتم تو سایت not @ world ام چون از اون شب تا اون وقتی که داشتم اینو میکشیدم اصلا اینجا نبودم . اینو گذاشتم اونجا و بالاش نوشتم : جینگیلی مستون .
آرش تیکه کلامش همین بود . به لباسهاش میگفت : جینگیلی مستون . دیگه ما هم یاد گرفته بودیم : به لباسهاش میگفتیم : جینگیلی مستون . مشتریش شده بودیم . بچه مودبی بود . یه قیافه ی قناص جالبی هم داشت . مامان هی میگفت : آرش خان لباسات همه تین ایجر ِ برای من لباس نداری . میگفت : خوب خانم شما هم تین ایجر شید . بعد مامان که میرفت پرو ,میگفت : این لباسها رو براش بخرین که مامان تشویق شه برای وزن کم کردن . مامان وزن کم کرد تونست اون لباسهای تین ایجر و جینگیلی مستون آرش رو بپوشه .
دفعه آخری که رفتیم اونجا خوب تو ذهنم ِ چون میدونستم که دیگه برنمیگردم اونجا . چون وقتی برگشتم مثل خل و چلها تو خیابون گریه میکردم . مگه میتونی جلو خودتو بگیری . معتاد شده بود .
داغون شده بود . ترسیده بودم . به مامان هی میگفتم : بریم. مامان هم به حرفش گرفته بود . اینجور موقع ها حرص میخورم از مامانم . ولی میدونستم برای چی داره باهاش حرف میزنه . اون هم یک کلمه میگفت یه فس میکرد چشماشو میزاشت رو هم بعد یهو به خودش میومد ادامه حرفشو میگفت .

_ مامان فقط از اینجا بریم .

موقع رفتن ازمون معذرت خواهی کرد ! نفهمیدم چرا . مثل بچه ها شده بود نه ! مثل بچه ها نه ! بچه ها هیچ وقت اینقدر ضعیف نیستن .: به خدا ناراحت میشم دارین میرین از من ناراحت شدین ببخشید !. هیچ چی نگفته بود که بخوایم ناراحت شیم تمام ِ مدت فس فس کرد و گفت دیشب نخوابیدم و چرت زد .
آرش جینگیلی مستون مرد .به همین نا راحتی .
اما من بعد از شنیدن این خبر گریه نکردم .چون آرش قبل از این مرده بود .
----
ببند این صفحه رو برو .
---
نرفتی ؟

خوب . از این روز ها بگم ؟ جدیدا درس میخونم . این جریان خودم رو خوشحال میکنه و اطرافیانم رو !
خوبه ؟ نه ؟

حالا برو
ماچ

Wednesday, May 25, 2005

یه چند وقته دلم میخواد اینجا بگم :

وییییییییییییییییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ

Monday, May 23, 2005

A
چی میشه که آدم خواب بد میبینه ؟؟
B
امیدوارم این دو بدون سه باقی بمونه
دباره که وقتی دارم دانلود میکنم سر نودونه درصد قطع میشم

Z

برهنه از لباس غصه های دور و دیرین
بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه

ok ??!

Sunday, May 22, 2005

یه تکونی بخوریم

یه تکونی بدیم

یه کاری بکنیم

یه فکری بکنیم

نه! پاشید برقصید



من هم میرم بخوابم !

دو نقطه دی برای این که بدونی مسواک زدم دندونامو قبل خواب

دو نقطه ستاره یعنی ماچ

دو نقطه جیش هم ندارم!

شب خپپپل

Friday, May 20, 2005

وقتی خواستم نقاشیش کنم انگار فکرمو خوند از سفیدی ِ صفحه خودشو جدا کرد اومد نشست کنارم دستشو گذاشت رو دستم و گفت : بذار با هم بکشیم .

اومدم کادر نقاشیمو انتخاب کنم اعتراض کرد . بهش گفتم جای تو رو تنگ نمیکنم میخوام فقط به دنیات نظم بدم. قبول کرد.

میخوام از یه گوشه شروع کنم یه کلبه ی کوچیک بکشم با اون دود کش ِ همیشگی دو تا درخت که بینشون طناب وصل ِ یه مستطیل ِ کوچولو که به چهار قسمت تقسیم شده توش کاهو و سبزی بکارم . نمیذاره !

میگه من و بکش اون وسط . بالای سرمو آبی کن اون پایین رو سبز . آبی رو بر میدارم که آسمونو بکشم . صورتی و بنفش رو میده دستم, میگه آسمون که فقط آبی نیست بعد اونا رو از دستم میگیره نارنجی رو میده : من غروب رو دوست دارم . سیاه رو میده : هر چند که دوست ندارم آسمونم سیاه باشه اما حالا یه کمشو سیاه کن مثلا اونجا یه دسته کلاغن .. سفید رو بهم میده که ابر بکشم . زرد رو میده برای خورشید . و بعد هم غرغر میکنه که چرا براشون چشم و دماغ و دهن نزاشتم . هر چی که میکشم خودش یواشکی براشون چشم و دماغ دهن میزاره میگه تو دنیای من همه میبین . همه میخندن . همه بوی گلها رو دوست دارن .
من نمیفهمم چرا این صفحه ی سفید اینقدر داره غیر واقعی میشه . درست که نگاه میکنم میبینم مداد رنگی هایی که میده دستم هیچ کدومشون رنگ ثابت ندارن .
گولم زد خورشیدم شده رنگین کمون . این همه رنگ تو این صفحه چه میکنن ؟. وسط صفحه یه جای خالی مونده دقت که میکنم میبینشمش رفته اون تو بین اون رنگها اما خودش بیرنگه ولی میشه حدس زد که داره میخنده . دستشو برام تکون میده که یعنی : مرسی من این دنیامو دوست دارم .
نمیشه فهمید آسمون کجاست زمین کجا. همه جا رنگی ِ و هر جایی که نگاه میکنی میبینی دو تا چشم گرد هم دارن تو رو با لبخند نگاه میکنن .
کادر دورشو پاک کرده حالا نمیتونم بفهمم کجاست . تو این سفیدی های این دور و بر نمیتونم بفهمم دخترک ِ نقاشی ِ من کجاست .

---------------
B
a
یه روزی که تو اون ایوون نشسته بودیم من براش از رازهای کوچیک زندگیم گفتم . همون روز به هم قول دادیم همه چی و به هم بگیم همون روز با هم قرار گذاشتیم هیچ پسری رو تو دنیامون راه ندیم .
حالا به فکر های اون موقع ام حسودیم میشه . اون پسر وقتی اومد تو دنیام گفت بعضی وقتها آدم باید برای رسیدن به هدفهای بزرگتر هدفهای کوچیکتر رو زیر پا بزاره . اون روز هدف بزرگ من شده بود داشتن اون پسر تو دنیام و هدف کوچیکم شده یه قول مهم ِ دوستانه .
b
یه روزی خودم با دست های خودم یه کادر کشیدم تو دنیام . یه مرز . چند تا باید و نباید رو چپوندم تو دنیام .
بعد یه روزی یه پاک کن برداشتم این کادرو پاک کردم دنیام منفجر شد منم شوت شدم بیرون رفتم اون دور دورا , اون دور دورایی که شاید از دنیای اولیه امن خیلی دور نبود اما غریب بود .
z
من هیچ وقت نتونستم به گذشتم بخندم . به عقاید دیروزم . به کارهای ِ هر چند بچه گانه ای که کردم . هیچ وقت نمی تونم بخندم ! . چراش رو هم نمیدونم . دلیلی هم براش نمیبینم . حالم هم به هم میخره از این جمله ی کلیشه ای : یه روزی از این کارهات خندت میگیره .

----
A

I wish that this kiss could never end

Monday, May 16, 2005

من شرمندم ولی نمیدونم چی کار کنم که راحت باشید .

وسواس هست . آشفتگی هم هست و تضاد هم هست . تناقض هم هست . هر وقت میخوام بنویسم تناقض با صدای بلند میپرسم تناقض یا تناقص ؟ تناقض ض ض ض ض !

برای تخلیه انرژی غزاله شهر بازی رو پیشنهاد میکنه .

کلاه خانم خوشگله یه کم پاره شده . من اصلا خجالت نمیکشم بگم که این قضیه ناراحتم میکنه .

حرصم میگیره از خودم . یه رویای خوش مزه دیدن که کاری نداره .

نمیتونم حواسم و جمع کنم . حوصله هم ندارم حواسمو جمع کنم .

یه کمی شلوغ پلوغ ِ ذهنم .

من نقاش ِ خوبی نمیشم ! من سخنگوی خوبی نمیشم . من اممم باید درست شم خوب !


Wednesday, May 11, 2005

Tuesday, May 10, 2005

A
کبیری گوش میدم هی میگم : خدا نکنه !
الهی که یه روز خوش از تو گلوت پایین نره رسوای عالمت کنن اون چشمای در به درت !
:)) ! خدا نکنه !
الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرت
خدا نکنه !
شانس اووردم فقط همین یه آهنگشو دارم والا میشستم چهل روز دعا میخوندم که خدا هیچ بلایی سرش نیاره !

ولی معلوم نیست چی کارش کرده یارو که این اینطوری آتیش گرفته !


B
معلم ادبیات سال سوم دبیرستانمو دیدم . کلی ذوق کردم . از اون معلم های مسئول بود که با عشق اومده سر این کار عشق به درس دادن و عشق به بچه ها .
آخر سال تحصیلی یک برگه بزرگ سفید داد بهمون , گفت هر کدومتون یه چیزی بنویسید ( از این تریپ های نظرات و پیشنهادات و انتقادات و این ژست ها ی الکی نه ! میخواست از ما یادگاری داشته باشه . ) من آدرس وبلاگمو گذاشتم .
میپرسید هنوز مینویسی ؟ من که هنوز موفق نشدم ببینم این وبلاگتو .
حالا اگه بیاد این نوشته های منو بخونه ! خدا میدونه چه فکر هایی در مورد من میکنه !

- بچه های الان هیچی براشون مهم نیست . اصلا تو یه عالم دیگن . نمیتونم عالموشنو درک کنم . احتمالا خودمو بازنشته کنم.

( صد دفعه هی این یه پاراگراف و پاک کردم نوشتم . هی مودبانه مینویسم هی پاک میکنم سوم شخص مفرد غیر مودبانه مینویسم ! وقتی تو فکرم مودب نیستم چرا الکی هی بنویسم ایشون رو زیارت فرمودم بسیار مرا شادی رفت و ایشان خانمی بودند بسیار بسیار مسئول و دوست داشتنی ! . گاهی این مودب بودن لازمه ها ! من خودم حرص میخورم وقتی کسی که هیچ نسبت ِ خاصی با من نداره منو تو خطاب میکنه ! حالا اسمشو بزارید تعارف شابدالعظیمی( شاه عبدالعظیم ِ خودمون ) . باید یاد بگیریم احترام بزاریم به بقیه حتی تو صحبت کردنهامون ( دیدی بعضی از این راننده ها وقتی عصبانی میشن ؟ : هی مرتیکه فلان ِ مادر فلان ِ فلان ! اه ! مگه کوری ؟ پدر سگ ! ( اینو نمیگنا فحشهای بد بد میدن ! )
خوب مودب باشیم دیگه ! )

باز من دارم یه دوره ی جو گرفتگی میگذرونم . من چی کاره ی مملکتم !

Z

میگم حالا !

Monday, May 09, 2005

بزار برم بخوابم
بعد بیدار میشم
میام
میگم
چیز خاصی هم نیست
دوباره وراجیم گرفته ولی خوابم میاد
خواب هم خوبه ها
به شرطی که گاهی بیاد تو خوابم
مهربون باشه
کابوس نشه
غزاله خواب بد نبینه نصف شبی
غذای زیاد هم نخورده باشم که بد بخوابم
جیش هم نداشته باشم

چه قدر خوب خوابیدن سخت شد

خواب و دوست دارم تو رو دوست دارم تردیلا دوست دارم شاتوت بستنی و همه ی اونایی که اینجا تو قلبم وقتی میخوام بخوابم گونه هاشونو میبوسم دوست دارم .

حتی اگه یادم بره که ببوسمشون همیشه همون جا تو قلبم میمونن

خوابم میاد خوب !

Sunday, May 08, 2005

آفتاب میخوره تو چشمم .,ساعت و نگاه میکنم سه متر میپرم , شاکیم از این که کسی بیدارم نکرده ,هیچ کس بیدار نیست با سر و صدای من بیدار میشن .

تو ماشین . چشم ها ی پف کرده . رادیو ی روشن . بابای خوش اخلاق که نمیزاره نشون بدم چه قدر عصبی و سگم . این خانم ِ تو رادیو داره میره رو اعصابم من حالم از این حرفهایی قشنگ که هیچ اعتقادی صد در صد پشتش نیست به هم میخوره . راه به راه به خورشید و زمین و زمان سلام و درود میفرسته و میگه یه روز خیلی زیبای دیگه شروع شده . میتونم قیافه شو تجسم کنم وقتی داره اینها رو میگه میدونم که وظیفه داره خوشحالی رو به بقیه سرایت بده اما تنها احساسی که تو من به وجود میاد تهوع ِ حالت تهوع دارم . خیلی وقته .

قرار ِ امروز جدی باشم و از حقم نگذرم لبخند نزنم و به هیچ وجه کوتاه نیام .

ده بار میگم معذرت میخوام شرمندم که دیر اومدم و هی لبخند های گشاد گشاد میزنم .

نوبت کارهای بانکی ِ . کارمند بانک 4 بار اشتباه میکنه و من چهار بار این راه هر چند کوتاه ولی شلوغ و رو اعصاب رو میرم و برمیگردم این پله ها رو میرم بالا میام پایین از اون ور مامان و دیگرانی که پیش ِ مامان هستن میگن رو دربایستی نکن خجالت نکش برو درست بهش بگو اشتباه کرده دقت کنه . از اون ور تو بانک یارو انگار داره با سگش برخورد میکنه . میگه به حضرت عباس مسخره بازی دراووردن ! بار چهارم که دیگه خیر سرم عصبانی ام و هر لحظه امکان میدم که چشمام داره چپ میشه . بهش میگم رئیس بانک کجاست میگه خودمم میگم متاسفم برای شما و برای این بانک که رئیسش شمایید اون هم با نهایت بی احترامی بهم میگه متاسف باش. دارم دیوونه میشم بغض کردم ولی میدونم که گریه نمیکنم . همیشه این موقع ها که میخوام حقم و بگیرم یا یه آدم ِ پر رو جلومه بغض میکنم سعی میکنم حرفم و بزنم اما بعدش میدونم که این بغض وقتی بشکنه ادامه داره .

تو ماشین دارم میرم دنبال یه بانک ملی دیگه . نمیتونم جلوی این اشکهای کوفتی رو بگیرم . باید به حرفهای مامان هم گوش بدم که میگه تو دقت نمیکنی تو نمیتونی درست حرف بزنی و یه عالمه حرفهای دیگه که همیشه شنیدم ولی دیگه نمیتونم. بهش میگم بسه و تو دلم به خودم لعنت میفرستم .

تو بانک همه فکر میکنن دیوونه شدم . نگاه ها داره میره به سمت ترحم . حالم از این وضع داره به هم میخره . اون تهوع هنوز هم هست .

کار ها پیش میره . میام خونه میخوابم . یه کمی از اشک های مونده رو میریزم و همه چی تموم میشه .

امروز صبح رو با سلام به آفتاب شروع کردم نه ؟

اینجا تهران است . اینجا ایران است . اینجا خاور میانه است . اینجا زمین خاکی است .
من یک دخترم . من 19 سال دارم . من خوش اخلاقم . من لبخند میزنم . من به دیگران احترام میگذارم .
و
آنها از من سو استفاده میکنن .
اینجا ... من .... آنها


-------------------------------------


از نمایشگاه یه کتاب گرفتم به اسم زبان ِبدن تقدیم شده به کودکان ِ خیابانی که نگاه غریبانه شان در جستجوی کمی آرامش است .

کتاب جالبی ولی من الان نباید میخوندم . چون در مورد لبخند یه چیزایی نوشته ...


----------

یه چیزی باید بگم . یه چیزی که ذهنت و از این حرف ها منحرف کنه .

چی بگم ؟ .
دل تنگی . دل تنگی . دل تنگی .

:) میتونم بگم همه چی خوبه و دروغ هم نگفتم . همه ِ اون چیزهایی که الان ترجیح میدم ببینم خوبه .

Tuesday, May 03, 2005

باید آوازهای ردیف و گوش بدم . ولی این باید رو خط میزنم میرم سراغ همون آهنگهایی که من معنی ِ خیلیهاشونو درست حسابی نمیدونم !
متن ِ بعضی هاشون و گرفتم . قیافم خیلی خنده داره وقتی دارم کلنجار میرم تا بتونم یک جمله رو معنی کنم و به جمله ِ قبلی یه جوری ربطش بدم . اگه موفق شم , یه لبخند ِ گنده میزنم : اه ! چه با حال . بعد اون آهنگ برای مدتی میشه آهنگ مورد علاقم .

B
مهمترین مسئله ای که من دو سال ِ اخیر درگیرش بودم رو خودم با اصرار وارد زندگیم کردم .
دیگه جای بهانه و شکایت نمیمونه ,مامان پری یه چی میگه تو این مایه ها : خودم کردم که لعنت بر خودم باد !! . من نمیگم لعنت بر خودم باد . فقط هنوز میخوام گیر بدم ! چرا خودتو درگیر میکنی ؟ چرا دوست داری اذیت شی ؟ ! نه ! اصلا اینقدر مهم ِ که تو بگی مهمترین مساله ی این دو سال ! ؟
لابد هست دیگه . گیر نده !

کاش همه مسائل و مشکلات به همین کوچیکی بود . فکر کن اگه من یه درگیری ِ بزرگ تر داشتم چه جوری میخواستم باهاش کنار بیام ؟ ... بعضی وقتها از این لوس بودن ِ خودم لجم میگیره . یه عمو علی داشتیم اون موقع ها من عاشق ِ این بودم که هر دفعه بیاد بگه : قوی باش . حالا که عمو علی نداریم لطفا به من بگید : قوی باش . قوی باش. قوی باش .


Z