Monday, October 27, 2003

...آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد
ویگن _ آوازه خوانِ پاک_ هم رفت




Friday, October 24, 2003

A
میگه مزه ی سیب میده ( زندگی رو میگه ) میگم آره ..ولی برای من یه سیب ِ گندیدست ...

منم مثل یه گشنه ی بدبخت با ولع دارم این سیب ِ گندیده رو گاز میزنم "گاز میزنم" ..!!!من این سیب ِ گندیده رو دوست دارم
یه اصرار ِ عجیبی دارم که ثابت کنم این زندگی رو دوست دارم !

فوزی یه کم مزخرف شروع کردم نامه مو(!) ببخش ! خوب یه وقتایی هم اینجوریاست دیگه ...

دلم واسه حرفهای زدنای مامان کوچولو تنگ شده ...واسه اراجیف گفتنامون!! ...وبلاگ مبلاگ و تعطیل کرده بره خر بزنه ( اون که اینا رو نمیخونه من هر چی بخوام پشت سرش میگم !) ...
من همیشه دوست داشتم شنونده باشم حرف زدن و دوست ندارم چون اگه شروع کنم به حرف زدن گازشو میگیرم بی ترمز یه بند میرم مهلت حرف زدن به هیچ کس و نمیدم ( بابا بهم میگه حراف این بهترین توصیف ِ برام !)
نمیدونم چرا دلم واسه حرف زدناش تنگ شده ! شاید هم دلم واسه حرف زدنامون تنگ شده ( من مشغول ِ بی کاری های خودم ام اونم مشغول کارای خودش کمتر پیش میاد با هم بگپیم !) بحثای جدیمون (!) که شروع میشه یه یک ساعتی مشغولمون میکنه همیشه تلخ ِ بحثامون اون از تلخیها میگه و همش تکرار میکنه که هیچ کس نمیفهمه !! منم آخر تموم ِ حرفاش میگفتم همه ی حرفاتو زدی ؟! خوب ببین من میفهمم چی میگی!! اینقدر تکرار نکن هیچ کس نمیفهمه !!( بعدشم ذوق میکردیم جفتمون
"آلی جدی میفهمی ؟! "
{حالا نوبت ّ منه که شروع کنم به حرافی} ...اینقدر حرف میزدم که مطمئن شه میفهمم چی میگه ...)

راستیتش ! یه علت دیگه هم داره که شنونده بودن رو بیشتر دوست دارم : حرف زدن بعضی وقتها خیلی سخت میشه ...
این روزها از اون وقتها یی ِ که حرف زدن برام سخت شده ...
فوزی ...
حال و احوالم خوبه ولی فقط میزون نیستم میگیری که ؟ بد نیستم فقط رو به راه نیستم !!

With love
Spearwort -:-:- -:-:-

B

" در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم
....
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست میدرام
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان میپذیرد
و شعله و شور و تپش ها و خواهش ها
به تمامی فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی که جسد را در پایان ِ سفر،
تا به هجوم ِ کرکس های پایانش وانهد ...
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم
د ر فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسو های پیکرها یمان با من وعده دیداری بگذار ."

دوستش دارم این شعر شاملو رو عجیب !
Z

من با نهایت غرور احساس میکنم که وجودم سر کلاس صد در صد لازمه !!
من اگه سر کلاس نباشم بچه ها تو درس خوندن غرق میشن !!!

Monday, October 20, 2003

A
میبینی ؟
داره میگذره
:)
به همین راحتی ...
بدون این که از من پرسیده بشه مایلی ادامه بدی !
...
ولی مهم نیست من راضیم !
نه این که از رو اجبار من واقعا راضیم
....

فوزی ؟...میزون نیستم!
B...Z



Thursday, October 16, 2003

...فوزی گاهی هم این مدلی میگذره ...یه جور خاص ...نمیخوام توضیح بدم برات آره فوزی حتی به تو هم نمیخوام بگم ...به خودمم نمیگم ...چون میگذره ...آره ...
من فعلا این جوریام ...میگذره شاید همین یک ثانیه بعد شاید فردا شاید هفته ی دیگه شاید ...ولی میگذره ..
وقتی این مدلی میشم ..(.بعضی وقتها ش !) اون که چی ها میاد سراغم ...میخندم که چی ..ناراحت میشم که چی ...حرف میزنم که چی ..دل تنگ میشم که چی ...دوست میدارم ! که چی ؟ فقط وقتی مثل نینی ها زر میزنم ( ببخشید گریه میکنم ! ) نمیگم که چی ...
میگذره ...این مدلی ها هم میگذره مثل بقیه ی مدلام ! ...
خوبم ...
تو چه جوری ؟ ...
I miss you
I kiss you
I love you
I
You
!
Kiss kiss bye-bye

آلی ِچند مدلی !

Thursday, October 09, 2003

...
احساس شیرین وصل ...و شیفته گم شدن در هر آنچه وصل را ممکن نموده ...و پروراندن ِ خیال های کودکانه ...و قدمهای چالاک و شاد...تنها و تنها برای دیدن نقطه ای که او را به وصل امیدوار کرده ...
وصل ِ رسیدن به رویاهای شیرینش !...رویاهای کودکانه اش رویاهای ناموزونش حتی !
جرقه های ناگهانی ذهن ِ کوچکش و احساس های لحظه ای همه هدایت کننده ی قدمهایش میشوند ...
به دنبال ِ نشانها از این کوچه به آن کوچه ..به نشانه ها لبخند میزند آنها میدانند که او عاشق این کوچه هاست ...
وکم کم یک به یک او را ترک میکند او میماند و هراس از کوچه های خلوت ..او میماند و نفرت ِ همیشگی ...
قدمهایش را تند تر میکند ...شاید آن پیر مرد نگاه های هراسان ِ او را دیده و در انتهای کوچه برای تصلی ظاهر گشته ..
تند تر تند تر ...آن پیر مرد هم ....
گاهی عادت کارها را آسان مینماید برایش؛ هر چند که از عادت بیزار است ...اما او به همه این هراسها عادت کرده ...
سیاه وسپید های شهر برایش پشیزی مهم نیست ...او به رویاهایش دل بسته و رسیدن به رویاهایش تنها دلیل ِ بودن در لجنزار ِ ... است !.لجنزار ِ ؟( نمیدانم !)

او همچنان زندگی را دوست میدارد ...
او هنوز هم دوست میدارد ...

_ _ _ _ _ _

فوزی تو هیچ وقت چشمهایی رو دیدی بدون این که بسته شه چشمک بزنه ؟ من دیدم ...معرکست ! ...اون دختر چشم هاش چشمک میزنه ! باور کن !

_ _ _ _ _

احساس سختیه ولی دوستش دارم ...بزرگش میکنم ...نمیزارم بمیره ....همونطوری که احساسات ِ دیگه نمردن ...اونایی رو میگم که محکم بودن سخت بودن ...میفهمی یه احساس و سخت یعنی چی ! بفهم ...

Sunday, October 05, 2003

A
سلام فوزی ِ خوبم …
تو هم مثل من با دیدن اینجا ذوق کردی ؟! …کارِ داداشی ِ گلم ِ ...من که نمیدونم چه جوری باید تشکر کنم ازش تو یه فکری بکن :)
________________

فوزی ...تو این چند روز ِ کوچولو ( ولی برای من بزرگ !) که نامه ای برات ننوشتم کلی حرف داشتم برای گفتن ولی نه اون طور که باید ...حالا هم که شروع کردم برات به نوشتن نمیدونم میتونم بگم یا نه ...

یه سال پیش بود .. آره ( چه فرقی میکنه کِی مهم اینه که بوده ! و من یادم نرفته !)
یه دوستی از تنهایی نالید پیشم ...شروع کرد به این که تنهام و نمیخوام تنها بمونم و کلی حال و روزِ من و ستایش کرد ! گفت تو تنها نیستی تو دوستایی داری که این تنهاییتو پر میکنن ...!
فوزی ...نمیخوام بر گردم به سوژه های تکراریم ...دارم از حال و هوام میگم مطمئن باش تکراری نیست!
گفتم : داری اشتباه میکنی ...اولا این که این که کسی بیاد و تنهایی تو پر کنه به نظر من مضحک ِ ثانیا تنهایی ِ من اینقدر برام ارزش داره که نزارم کسی پرش کنه ثالثا دوست من کسی نیست که تنهایی مو پر کنه دوستای من اونایین که حتی با حضورشون تنهام ...
اون موقع که اینا رو بهش گفتم فقط یه حرف بود که بهش اعتقاد داشتم ولی حالا که یادم اومده فقط یه حرف نیست یه فکر جالب ! که همواره باهام بوده و کلی کمکم کرده کلی !...
حداقل کمکش تو رابطم با دیگران بوده: هیچ وقت نخواستم تنهایی هاشونو بگیرم و به نظر خودم خیلی کار قشنگی ِ !!!
که چی اینا رو گفتم ! هووویجوری ! ...

امممممممم...پاییز دیوونه ترم میکنه بهت گفته بودم ؟

فوزی ؟
خیلی دوسِت دارم !

دیروز داشتم قلب مو بررسی میکردم ! نمیدونم دقیقا اسمش قلب ِ یا مثلا دل ِ ( !!) داشتم دید میزدم که چند نفر اون تو هستن ...داشتم آمار میگرفتم یه چند نفر زیاد شده بودن ولی هیچ کس نرفته بود ..
هیچ کس ِ هیچ کس !
کلی خوشم اومد از خودم ! ...به احساسم مطمئن تر شدم ...کسی که میاد ..دیگه نمیره ...
این یکی چه ربطی داشت ؟! ..اینم گفتم بدونی !

یه مدت ِ برات ننوشتم نوشتن یادم رفت بزار به حساب ذوقی که به خاطر خونه ی خوشممممممملون دارممم ...
واییییی فوزیییی عکس تو دیدی D: ...رنگِ تو نیست ...بهتر! رنگ مهم نیست مهم حضورت ِ که اونم همیشگیه ( میگم پاییز دیوونه تر میشم واسه همین حرفام ِ !)

اممممممم....خوبم ..خوب ِ خوب ....
فقط فعلا از درس و مرس خبر خاصی نیست ! ...

مواظب ِ خودت باش بهترینم ! ...مواظب خودم هستم هوارتا ! :*
Love For Ever

آلی ِ پاییزی !

B
فردین ِ خوب داداشی ِ مهربونم بازم مرسی!

Z
معرفی ِلینک ِ بقیهِ دوستان به نظر من سخت ترین کار ِ شقایق میدونه که چه قدر برام سخته ! به هر حال بهم کمک کنید !

D
" it's your life, gotta make your own rules
And
You gotta do it your way"

خوب ؟!

Saturday, October 04, 2003

....