Monday, January 24, 2005

A قبلا فکر میکردم این که اگر آدم همش کتاب بخره و نخونه خیلی خیلی خیلی بد ِ!
ولی حالا مطمئنم که اینقدر ها هم بد نیست چون همیشه نه پول خرید کتاب هست نه فرصت خریدش و یه وقت هایی مثل الان من با قحطی کتاب که مواجه میشی یه هو ممکنه یاد کتابهایی بیافتی که نخونده گذاشتیشون کنج ِ کمدت .
حالا کدومو اول شروع کنم ؟ . اون کتاب ِ پر ماجرا رو دوباره بخونم ؟ " حتی یک کلمه هم نگفت "

امممم یه جورایی فکر میکنم آخر خط ِ هر چند اصلا ماجرای ما رو خط نبود . بزار ببینم اصلا ماجرایی بود ؟؟
باید کتابهایی که خریدم زودی بخونم . اون کتاب رو هم دوباره بخونم نه همشو فقط چند صفحه ی آخرشو .

B شانس بزرگی که من تو زندگیم اووردم اینه که: مامانم و بابام هیچ رقم ِ شبیه ِ هم نیستند من نمیدونم چی باعث شد که با هم ازدواج کنند ولی هر جوری که نگاه میکنم این دو تا حتما باید با هم ازدواج میکردند! نه به خاطر ِ این که من یه روز بشینم و در مورد ِ رابطشون فکر کنم به خاطر ِ این که ..امم به خاطر این که ! اِه ! به خاطر ِ این که ... چه بدونم به خاطر ِ چی ! ... حالا ! میگم شانس بزرگی اووردم چون همیشه دو تا آدم متفاوت جلوم بودن و میتونستم بین این دو رفتار متفاوت یکی و انتخاب کنم یا با هم قاطی کنم و یه چیزی اون وسط مسطا گیر بیارم . نمیگم من یه فرد فوق العاده شدم یا میتونم باشم میگم ... اِه ! میگم ...امم مم میگم... میگم چی ؟!
اصلا میخواستم چی بگم !؟

Z شیدایی میگه ما به جایی که میخوایم میرسیم, چون داریم دست و پا میزنیم. راست میگه . ولی یه چند وقتیه که خودم نمیتونم به خودم از این حرف ها بزنم . شیدایی میشه هر روز بهم زنگ بزنی و بگی که ما به جایی که میخوایم برسیم میرسیم چون داریم دست و پا میزنیم ؟؟

C زندگی بهم یاد داره که از هیچ کس انتظاری نداشته باشم حتی از عزیزترین هام . این طوری کمتر میخره تو ذوقت این طوری کمتر دلگیر میشی .این جوری کلا بهتره !

همه چی در حال ِ تغییرِ حتی خاطره ها ....

من نمیدونم که بچه ها واقعا دروغگو هستند یا حرفهاشون واقعیت های دنیای خودشونه که به نظر ما دروغ میاد من فقط میدونم که بچه ها دروغ ها ی آدم بزرگ ها رو به خاطر میسپارند ...

D ماچت میکنما !

Monday, January 10, 2005

میگم : فوزی جان تو خودت یک فکری به حال ِ من و خودت بکن ...
من نمیدونم باید ازت معذرت بخوام یا نه !
ولی باور کن من کاری از دستم بر نمیاد همین که تو الان حد اقل سالمی خودش کلیه .
من دختر خطرناکی هستم حول و حوشِ ( هول و هوش ؟ هول و حوش ؟! ) چهار پنچ سالم بود که موهای صورتی ِ سیدنی _ عروسک ِ خوشگل ِ غزاله _ رو کوتاه کردم . نمیخوام بگم که ممکن یه بلاهایی سر تو هم بیارم اصلا اون موقع هم مطمئنا قصدم خیر بوده مثلا میخواستم ببینم موی کوتاه به سیدنی میاد یا نه ! میخوام بهت اینو بگم که : اگه به فکر یه خونه ِ خوب نباشیم یا خانم خوشگله همین روزا ضرب مغزی میشه از این سقوط ها از تخت ِ من یا اینکه من عذاب وجدان میگیرم خودمو میکشم یا این که تو زبونم لال زبونم لال زبونم لـــــــــــــــا ل !دست و پات میشکنه .
امم . من که میدونم برای تو فرقی نداره تو اصلا هیچی نگفتی با این که رنگِت از بنفش تغییر کرده و شده آبی.
اگه من یه روزی مثلا رنگم بشه آبی مطمئنا خودمو حفه میکنم .
ببین عشق ِ من همه ی اینا رو به خاطر این میگن که بدونی من شدیدا به فکرتم .
فقط لطفا تو هم مواظب باش . تازه دعا کن به خانواده مون اضافه نشه . مثلا من بچه دار نشم یا زبونم لال خانم خوشگله . میتونی برام دعا کنی که یه تخت ِ بزرگ تر بگیرم . ولی چون این تخت بزرگ تر ممکنه اتاق و بد قیافه کنه . از خدا بخواه یه پول قلمبه برسه که من از بخشی از اون پول قلمبه بتونم یه خونه بخرم .
همین ! باور کن چیز دیگه ای نمیخوام !
دروغ گفتم ... مگه میشه چیزی نخوام . حال تو فعلا اینو بهش بگو . اون ورا میری به خدا بگو که من فهمیدم که چه قدر احمق بودم که ازش میخواستم بغلم کنه ! چون تموم ِ این مدت منو محکم بغل کرده بود . بهش بگو دوستش دارم . و بهش بگو بهت بگو که چه قدر دوست دارم !

امم میگم فوزی من یه راز خیلی خیلی بزرگ دارم که تو نباید به مامانم بگی در واقع فقط مامانم نباید بدونه و ترجیحا غزاله ! چون اگه با هم دعوامون شه شایه به مامان بگه :
من دیروز با سهر از ونک تا دم در خونه پیاده اومدم !
پیش خودمون هم بمونه که وقتی سهر دید خر کیف شدم زد تو ذوقم چون گفت اون همیشه همین قدر پیاده میاد بعضی وقت هام بیشتر . ولی من هنوز کلی خوشحالم از این رکورد .

من شدیدا منتظر یه صحنه ی رمانتیکِ عجیب هستم . یادمه آخرین بار که خدا دفتر سرنوشتم رو باز کرده بود به چند تا فرشته ی فضول بعضی جاهاشو نشون میداد یه همچین جاهایی همه ی فرشته ها احساستی شدن و کمی بعدش همشون چشم هاشون چهار تا شد و خدا وقتی فهمید جنبه ی فرشته هاش چه قدر کمه دقیقا قسمت حساس ِفیلم و ( ببخشید کتابو ) زد جلو . حالا نه این که فکر کنی من هم بی جنبم ها ! نه! ...

میدونی مسئله چیه ؟ این که نه به اون خطر ناکیه که بخوام خطش بزنم نه به اون مفیدی که بخوام دورش و سبز کنم . من فعلا بالاشو زرد کردم یه حلقه ی زرد گذاشتم بالا سرش که فعلا مقدس بمونه . یه کمی شابد عجیب باشه ولی اگه تو هم دوست جونت و پنج ماه نمیدیدی حتما تو پروندهش یه غیبت ِ کبرا مینوشتی و ناخود آگاه یه این فکر میکردی که دوستت مقدسه .
استاد سه تارم میگه بزرگ میشی همه چی درست میشه . راست میگه خوب ! منم اینو به خودم صد بار گفتم
یه چیزی تو این مایه ها که خودش خشک میشه میافته ! ها ؟!
- - - - -
یه عالمه حرف داشتم ها یادم رفت .
فعلا اینار و داشته باش .

دوستت دارم .

------------------