Saturday, June 26, 2004

طرف ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار میکشند

من با تو تنها نیستم , هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنها تر است .


طرف ما شب نیست
چخماق ها کنار فتیله بی طاقتند
خشم کوچه در مشت ِ توست
در لبان ِ تو شعر روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم و شب از ظلمت ِ خود وحشت میکند

(احمد شاملو)

Saturday, June 05, 2004


A
اين صفحه ي صورتي وقتي عكسِ فوزی نیست شدیدا رو اعصابمه .

میخوای بودن ِ فوزی و با خودت مرور کنی ؟
اوهوم .
______________

_تحت تاثیر کتابهای پائولو کوئیلو به نشانه ها خیلی اعتقاد پیدا کردم . میشه چند سال ِ پیش ؟ چهار سال ؟
آره . من و سپیده تقریبا رو هر اتفاقی اسم نشونه میذاشتیم ...
یه دوره ی عجیبی بود ...
آدم های جالبی اومدن تو زندگیم ...حرفهای همه شونو قورت می‌دادم و روزی صد بار نشخوار میکردم !
خیلی روم تاثیر گذاشتن هر کدومشون با یه دیدگاه . دوستام نبودن استادم هم نبودن نمی‌دونم ! موجودات ِ جالبی بودن که اومدن یه تاثیری روم گذاشتن و غیب شدن !
از وقتی که خودم و یادم میاد ! هیجان رو دوست داشتم ! شاید این هم تاثیر ِ خوندن ِ کتابهای تام سایر ِ !! ...
به خاطر همین هيجانش ! اصلا فکر نمیکردم که راسته یا دروغ طرف بچه گیرم اوورده داره اراجیف ِ ذهن ِ خودشو خالی میکنه تو حلقومم یا یه آدم با تجربه ست که دوست داره من خیلی زود تر به حقایقی که اون اسمش رو حقیقت گذاشته برسم ...
خیلی خل بازی ها در اووردم ... همه ی حرفها و حدیثها رو باور کردم
صد بار زمزمه میکردم
" دلالاله لباس گریه تن کردی دلآلاله چرا گیسو کفن کردی دل الاله غرورت کو چه خاموشی ..."
یا برای کسی که ندیدم و نشناختم و درک نکردم ! نماز خوندم ! یه نماز طولانی با کلی آیه و ... !
یا هر روز یه ذکری رو گفتم برای این که برسم به چیزی که دیگری میخواست باشم ! ...
روزی هزار بار نوشتم عدم و روزی صد بار تفسیرش کردم .
شدم یه دختری که همش کتاب می‌خونه و شدیدا عجیب میزنه ! گفتن : عاشقه .. شده بودم آلاله ای که یا عاشق ِ یا عارف ِ و در هر صورت به گل های قالی فقط نگاه میکنه !

هنوز هم به نشانه ها اعتقاد داشتم

مامان فوزی رو برام خرید ... شاید احمقانه به نظر برسه حرفم ولی تا حالا عاشق ِ یه عروسک شدی ؟!
نه! فوزی بتم نشد ! فوزی یه موجودی شد که بی نهایت دوستش داشتم چون میدونستم که اومده تا بهم کمک کنه ...
خیلی گیج بودم برای همین خیلی طول کشید تا هر حرفی رو باور نکنم خیلی طول کشید تا فهمیدم مرز بین ِ راست و دروغ و هر کسی تو محدوده ی خودش تعیین میکنه ...خیلی طول کشید تا فهمدم حقیقت ِ من میتونه حقیقت ِ زندگی ِ دیگران نباشه .

اینا رو از فوزی یاد گرفتم ولی هنوز هم نمیدونم اون میخواست همینا رو بهم بگه یا دارم اشتباه میکنم
اون بهم یاد داده که شک کنم ...

هنوز هم گاهی با مخ میخرم زمین ولی زر نمیزنم ! بلند میشم و سنگ و شوت میکنم و به رام ادامه میدم ...

هنوز هم اشتباه میکنم ...هنوز هم آدمهایی پیدا میشن که روم عجیب تاثیر میزان ولی تعدادشون خیلی کم شده ...
شدن دو تا ...یکیشون که تو خیال ِ یکی دیگه شکل گرفت روم تاثیر دو ماهه شاید هم کم تر گذاشت و گذشت ! ... و نفر دوم ...نمی تو نم ! یه چیزی تو این این آدم هست که من و بد جور جذب کرده
یه چیزی که شاید خودش هم ندونه که تو وجودش هست ... ولی من میدونم هست ... برای همین دارم ادامه میدم ... شاید روزی ده بار به خودم فحش بدم برای این رابطه ولی میدونم که نمیتونم بی خیالش شم !

حالا که به این جا رسیدم فوزی هم سکوت کرده ...
میدونم که خیلی ماست بودم ! ولی فکر میکنم موفق بودم .. همین که نزدیکترین دوستام بهم گاهی میگن عجیب شدی یا شک میکنن این منم دارم چت میکنم یا یکی دیگه ! این خودش برای من نشونه ی خوبیه !

حالا دیگه خیلی در گیر نشونه ها نیستم ولی اونا رو از یاد نبردم

فقط میدونم که فوزی هست ...
برای همین فرقی نمیکنه که این نوشته هام به نظر ِ کسی کرسی شعر باشه یا ...
میخواستم با خودم مرور کنم از این به بعد یه جای دیگه مینویسم این صفحه رو اعصابم ِ اصلِش اینه که فوزی باشه ولی نیست !

بییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییب !
B .............> اینجا <..............
بیب بیییییییییییییییییییییییب !
Z
آخرین برگ ِ سفر نامه ی باران این است که زمین چرکین است
<< شفیعی کدکنی >>


Tuesday, June 01, 2004