Friday, April 29, 2005

A
شیدایی ِ ما بعد از هول و هوش ِ ( حوش ؟ ) دو سال طلسم رو شکوندند و ما را مفتخر ساختند که تشریف مبارک و میمون ِ شونو بزارن رو جفت تخم چشمای بنده و این حقیر رو در پیاده روی ( به عبارتی متراژ ) مستوفی همراهی بفرمایند .( البته در هنگام پیاده روی پاشونو از رو تخم ِ چشمام بر داشته بودند)
دوستم مرسی اومدی . من که بی خود خودمو جر نمیدادم . خوش گذشت خدایی . یه چند وقت سخنرانی نکرده بودم !

B
آدمها , دید گاه هاشون , رفتارهاشون , حماقت هاشون , عشق ورزیدن هاشون , تحلیل کردن هاشون , و ...
همین طوری ! میگم آدمها هستند و دیدگاه هاشون , رفتارهاشون . آدمها هستند و دنیاهاشون .
همین طوری ! میگم آدمها هستند و .... !

Z
این که امیدوارم به بهبود ِ اوضاع خیلی زیادی خوبه .
شاید آینده این قدر ها هم روشن نباشه .

zZ
یک قسمتی از کتاب کریستین بوبن برای شیدا خونده بودم :
در هوای غیر قابل تنفس این زمانه ,کماکان نفس میکشیم , آیا هنوز نمرده ایم ؟
_ آلی ! شاید واقعا مرده باشیم . اگه مرده باشیم اینکارامون چه قدر الکیه .

این نگرانی ها . این دلواپسیها . این دویدنها . حتی این بیخیالیها ...

هنوز زنده ایم ..هنوز
زنده ایم
زنده ایم
زنده ایم ؟؟

Zzz

من هوارم را سر خواهم داد .
پایه ای?

Zzzzz

Back Space !

ZZ
یه چند وقته ماچِ برات نفرستادم :
یه ماچچچچچچ ِ ِ گنده ی آب دار .
:)


p.n : sheyda jan in MAche gonde male to . lotfan ghalathaye emlayi va enshayim o begir :D

Thursday, April 28, 2005

Wednesday, April 27, 2005

آهنگ ِ وبلاگم و دوست دارم ! به همین دلیل گاهی این صفحه رو باز میکنم دوباره مطالبی که نوشتم میخونم ( یعنی فقط به دلیل این که آهنگ رو دوست دارم اینجا رو میخونم ! دروغ هم که مالیات نداره !)

به این نتیجه رسیدم که من چه قدر بی سواد و کم دقتم !
فوزی جان تو چه جوری میفهمی من چی میگم ؟! وقتی جمله بندیهام اینقدر غلط غولوط ِ .

Sunday, April 24, 2005

A
فاصله تجربه ای بیهوده است
فاصله تجربه ای بیهوده است
فاصله تجربه ا ی بیهوده است

خوب شد که سهر برام کتاب شاملو رو اوورد . این طوری دیگه عقده ای نمیشم !
B
استاد غزاله بهشون گفته بود اگه میخواید ببینید کسی رو واقعا دوست دارید اون رو تجسم کنید با صورت سوخته یا با پای فلج

من میگم اون دختر مهربون من میگم اون دخترو من میفهمم
ولی به چه دردیش میاد الان این فهمیدن؟

دقیقا نمیدونم چرا ؟ . به خاطر ِ سادگیش ؟ نه ! به خاطر ِ خانوادش ؟ نه ! به خاطر ِ گرگهای اون بیرون ؟ نه ! نه ! نه ! چرا داره نابود میشه ؟؟ چرا داره خورد میشه

نمیدونم . دوست دارم دوباره شاد شه . دوباره الکی به همه چی بخندیم . دوباره با هم قصه های مسخره بسازیم و شاد باشیم از سوتی های این و اون جمله بسازیم و تو خیابون بلند بلند بهشون بخندیم . دوباره بریم با هم پاساژ ونک و به همه ی اون fashion ها بخندیم به عشق های مسخرشون . و تعجب کنیم از نگاه متعجب ِ آدمها که انگار هیچ وقت دو تا دختر خوشحال ندیدن .
دلم میخواد جواب این چرامو پیدا کنم . دلم میخواست میتونستم کاری کنم که تو بهتر باشی .
من فقط میتونم ازت هر روز خواهش کنم که مواظب ِ خودت باشی .


دیدی ؟
بعضی وقتها دوست داری بیشتر از همیشه خودتو بزنی به خریت
ولی نمیتونی واقعیت , این تلخی ِ حقیقت اینقدر نزدیک ِ که خودشو پرت میکنه تو وجودت اون موقع باید درکش کنی باید باهاش بسازی باید باورش کنی

دیدی ؟
بعضی واقعیتها اینقدر غیر قابل ِ تحمل اند که حتی وقتی خودشونو هل میدن تو وجودت باز هم نمیتونی باورشون کنی
باورشون میکنی ولی میدونی که داغونت میکنن
میزنیشون کنار اما اونها منتظر ِ یک فرصت هستند تا بهت یادآوری کنن حقیقت رو باید قبول کرد باید قبول داشت

من دقیقا از این لغت حقیقت حالم به هم میخره
از همه اون روزهایی که سعی میکردم برای خودم این لغت رو معنی کنم حالم به هم میخره
دقیقا هون وقتی که فکر میکنی حقیقت اینه یه رنگ ِ خیال میاد روش , من نمیدونم.
حقیقتی وجود نداره . همه چی همینی ِ که هست بدون هیچ اسمی بدون هیچ توضیحی .

Z
من گاهی از دهن کجی های کتاب ِ سرنوشت خسته میشم ولی میدونم که اون هم گاهی از این که باید رو خودشو لاک ِ غلط گیر بگیره و دوباره شروع کنه به نوشت از من شاکی ِ .

Zz

من میمیرم برای چشمهایی که میخندن .
spearwort: beghole ahvazia ey vOOOOl
Zahra: ey val be valet vavali be vooolet khahaliiii

نمیتونم بنویسم در چه بابی داشتیم گفتمان مینمودیم !

آبجی ؟؟!
میشه لطفا مصلحت وقت و دیگه در این تو خماری گذاشتن ِ ما نبینید ؟
بی زحمت اگه سختتون نیستا
خدا برا ما نگهتون داره
قربون شما برم من
اوچیکتونیم شدید

Friday, April 22, 2005

میگه : تو اجتماع که میری خیلی کم پیش میاد آدم سالم , یه آدم نرمال ببینی .

همه یه جورایی میلگن . یکی تو فضا ست . یکی خودشو آتیش میزنه . یکی فرار میکنه . یکی خودشو میفروشه . یکی خودشو میده به گ*ا . هر کی یه جایی در حال ِ گند زدن به خودشو نهایتا به این جامعه ی کوفتی ِ .

B
من وقتی خیلی میزون نیستم کمی تا قستی ابری بی نزاکت میشم . نزدیک بود جلو بابا یه جای خل بگم *خل
به همین دلیل خودمو تنبیه میکنم تا 40 روز حتی یک بی ادب هم نمیگم ! یعنی 40 روز مودب خواهم بود !

Z
به این بستگی داره که من چی میخوام ؟چیزی نمیخوام

بعضی وقتها دلم میخواد خدا چشم داشت تو چشماش زل میزدم بهش میگفتم : بی خیال شو .

Thursday, April 21, 2005

موضوع : زیادی قر و قاطی و خانوادگی , اجتماعی و اینا !
A
من یه زمانی میخواستم نویسنده باشم ! اصولا هر خواسته ی اینجوری ِ من (!) پشتش یه چیزی بوده یعنی یه دلیلی داشته مثلا من سوم دبستان میخواستم معلم قرآن باشم چون معلم ِ سوم دبستانم خانمی مذهبی بود که همیشه هم کلی برامون داستان و روایت از قرآن و اینا تعریف میکرد همون موقع ها من یه کمی از سوره ی انعام و یاد گرفته بودم و برای مامان بزرگم میخوندم ( زهرا یادته ؟ اون میز بزرگ قهوه ای بود داشتین تو اون خونه اولی ؟ من میرفتم اون زیر برای مامان بزرگ قران میخوندم ؟!)
بعد یه مدت کتابهای ایزاک آسیموف رو خوندم و هوس کردم برم تو خط ِ علم نجوم و اینا ! و بعدترش (!) به خودم اطمینان دادم که من حتما در آینده یک فیلسوف خواهم شد ولی این که چرا میخواستم یه نویسنده باشم رو نفهمیدم ! شاید به خاطر ِ این بود که معمولا نمره ی انشام از بقیه بچه ها بهتر بود . ولی الان هیچ جوره نمیدونم دوست دارم چی کاره باشم ! فقط میدونم کار درستی کردم که تغییر رشته دادم ! هر چند که لاله جون از اون سر دنیا زنگ زده و گفته که آلی ( لاله جون هم بهم میگه آلی ! ) باید پزشکی بخونه !( هیچ کس هم نه ! من ! ) نهایتا به یه دردی باید بخورم دیگه ها ؟! ولی ترجیحا کارهای سخت سخت نکنم من اصلا حوصله ندارم یه عالمه سال درس بخونم که بعدش همه بهم افتخار کنن . خوب این دیدگاه ِ من ناشی از *ون گشادیم ِ . دقت میفرمایید که ؟!
a
هنگم هنوز یه کم . به عبارت دیگر : یبوست ِ ذهنم بهتر شده ولی خوب نشده ! .
B
دلیل ِ این که الان دارم کلی مسائل ِ بی ربط مینویسم اینه که فکر میکنم حتما باید بنویسم !!. در واقع تصمیم دارم دیگه هر روز بنویسم . ( البته قول میدم همش رو نفرستم )
b
اممم این مطلب و میخونم اول فکر میکنم شوخی ِ بعد که دوبار ه میخونم میبینم دلیلی نداره شوخی باشه, جدیِ .
B!
شیدایی اولین باری که زنگ زد اینجا فکر کردم یه نی نی ِ چهار پنج ساله زنگ زده ! بعد کم کم که صمیمی تر شدیم این نی نی ِ چها ر پنج ساله بیشتر بزرگی ِ خودشو نشونم داد . نی نی مون زنگ زده بود میگفت شما یه جورایی فلسفی مینویسید ( کلی خندیدم از این حرف ! اسم ِ شیدا نباید شیدا میشد باید میشد شیدای شیرین ! یعنی هم شیدا هم شیرین .
حالا اون نی نی ِ چهار پنج ساله یه سه چهار سال دیگه میشه یه پرستار ِ مهریون و من اگه حداقل هفته ای یک بار باهاش حر ف نزنم فکر میکنم یه چیزی کم دارم .
من چند روز پیش با کمال ِ پستی وقتی داشت در مورد مسئله ای که براش مهم بود صحبت میکرد گفتم : بی خیال این چیزی نیست که بخوای ازش حرف بزنی خودت حلش کن ! ( اینو نگفتم که ناراحتش کنم اینو گفتم که اون جریان و براش کوچک کنم هر چند که کار فوق العاده احمقانه ای کردم ولی اون موقع فکر کردم این جوری شاید بی خیال شه, واقعا ! اشتباهکی فکر کردم نا جور!! ) شیدایی اصلا نشون نداد که ممکنه ناراحت شده باشه سریع موضوع رو عوض کرد ولی من الان کلی ناراحتم و کلی احساس میکنم که زیادی پستی به خرج دادم ! حالا میشه لطفا ببخشید ! ؟:)
قول میدم حرف های خودم یاد م نره : برای این که کسی رو بهتر درک کنی از زاویه دید ِ اون به جریان نگاه کن , برای این که به کسی کمک کنی که بتونه بهتر تصمیم بگیره از بالا به جریان نگاه کن ...
شیدایی حساسیت ِ تو نسبت به موضوع من رو هم حساس کرده . اممم من زیادی راحت بر خورد کردم چون فکر کردم داری اذیت میشی . توجیح نمیکنم دوستم . اشتباه کردم .
b!
تو خونه ی ما یه سری از مسائل عوضکی ِ ! تو بیشتر خونه ها این دختر خانواده ست که اصرار میکنه دماغشو عمل کنه تو خونه ی ما این مادر ِ خانوادست که به دختر خانواده میگه دماغتو عمل کن . بقیه خونه ها این بچه ها هستن که عجله دارن برای گواهینامه گرفتن اینجا بابای خانواده به دختر ِ خانواده هی یادآوری میکنن که کی میخوای بری دنبالِش .
جفتشون نفس ِ من بیدن ! خدا وکیلی غیر از این دو تا هر کی مامان بابام میشد عمرا اینقدر دوستوشن داشتم ( از اون حرفها بود ! )
اضافه میکنم . تو همه ی خانواده ها این خواهر بزرگ ِ خانوادهست که نگران ِ بچه های کوچک تره اینجا این بنده هستم که معولا نگران ِ خواهر بزرگترم هستم آخه این بشر خیلی گل ِ .
غزاله منو یاد ِ این آهنگ ِ سیاوش قمیشی میندازه که میگه : اینقدر ظریفی که با یک نگاه ِ هرزه میشکنی...
اضافه میکنم : غزال ِ گشنگم (هی!) لفِتو بچیشم (هی!)

Z
نیک بهم قول داده که اگه من امسال قبول نشم کنکور از تو اطاقش که طبقه ی سوم ِ پرتم کنه پایین . حالا پایه اید من امسال قبول نشم ببینم نیک آدم ِ خوش قولی ِ یا نه ؟! ( بهانه ی خوبی ِ برای درس نخوندن ! ) ...
خداییش گاهی درس میخونم !
شما هم اتِکم مِ وسه دعا هاکانید !
( فهمیدی چی گفتم ؟)
z
خوب هوس کردم بنویسم !


z b a

Monday, April 18, 2005

A
ناراحتی ؟!
ناراحت ؟ . نه ! ... دچار یاس فلسفی شدم !
مرض! .... جدیدا میگن یبوست ذهن !
آفرییییین ! دقیقا همین !

حالا اینجا کسی هست که بتونه بک عدد آلی و با این مغز ِ دچار یبوست ( روتون گلاب ) تحمل کنه ؟!

B
فوزی !؟ وقتی میخوام برات بنویسم . حتما باید یه صدای بلند تو گوشم باشه . چراشو دقیقا نمیدونم .

یه دفعه یه استرس هجوم میاره طرفم هیچ جوره هم نمیتونم جا خالی بدم . دلیلی هم برای جا خالی دادن نمیبینم . برای من استرس مثل ِ غم ِ این طوری که من بی خیال دارم زندگی میکنم گاهی لازم ِ که استرس رو تجربه کنم اضطراب رو تجربه کنم و کمی درگیرش باشم . ولی مسئله اینجاست که نمیدونم دلیل ِ این هجوم چیه ؟ . یعنی نمیفهمم چرا یه هو مضطرب میشم . فرقی هم نمیکنه هر موقع حال کنه یهو حمله میکنه نصف ِ شب, دم ِ صبح, . عصر,. .. امممم ولی باحال ِ یه جورایی جدید ِ . ولی نباید ادامه پیدا کنه چون رو ت گلاب داره تو دستگاه گوارش و اینام تاثیر میزاره ( امروز گلاب بارونت کردم !)

Z 1
این که بخوای بگی مصیبت دقیقا از کجا شروع میشه مثل اینه که بخوای بگی زندگی برات تو چی خلاصه میشه .

Z 2
اصلا من در مورد دیگران حرف نمیزنم . شخص ِ شخیص ِ بنده بعضی وقتها دوست دارم خودمو با کارام سوپرایز کنم . حالم از این که بشینم و منتظر ِ اتفاق باشم به هم میخره . این اتفاق برای هر کسی یه معنی ِ خاص میتونه داشته باشه .
نمیدونم ! بعضی وقتهام به کارای خرکی فکر میکنم . یعنی خرکی که نه ! ( خر تو فرهنگ ما مهم ِ ... اینو همه میدونن ! ولی منظورم از خرکی غیر منتظره و غیر قابل ِ پیش بینی ِ ) الان که دارم اینا رو مینویسم شیطونیم گرفته فردا سر صحبتو با اون مرد ِ که پا نداره میشینه روی یه پله نزدیک میدون فاطمی و بعضی ها بهش پول میدن و اونم یواشکی پول و میزاره زیر ِ باسنش - میافتم ( میدونم که فردا این کارو نمیکنم میدونم که هیچ وقت این کارو نمیکنم میدونم که کارهای خرکی ِ من کارهای ِ آرومی هستن میدونم که اگه بخوام با اون حرف بزنم بعدش به خودم فحش میدم اینا فقط حرف ِ ولی میگمشون ..میاد دیگه ) اصلا من گفتم گاهی به کارهای خرکی فکر میکنم . نگفتم بعضی وقتها کارهای خرکی میکنم .
چیزه ! میگم اصلا بی خیال !

Z3


نمی خوام بگم خوشحالم ولی خوب یه جورایی احساس ِ رضایت میکنم از این که مرد ها هم یک پریود داغونی دارن !

Monday, April 11, 2005

i m g s r c = " ....jpg ">

Monday, April 04, 2005

Aباید از همه ی عزیزانی که بهم یاد آوری میکنن که امسال کنکور دارم تشکر کنم .

B
من خیلی هم از مرحله پرت نیستم یک نامه نوشتم در مورد عید و سال ِ جدید و این جریانات ولی وقت نشد پستش کنم.

Z
 Back Space یه چیزی حول و حوش ِ دو پاراگراف در مورد هیکلم نوشته بودم که گاهی شبیه تو پ بیسبال میشه و گاهی هم شبیه مارمولک.

D
متاسفانه هیچ چیز به اندازه ی عشق نشاط آور نیست
حنیف قریش – نزدیکی – ترجمه : نیکی کریمی

Sunday, April 03, 2005

بعد ها که رفتم مدرسه فهمیدم که گاهی هم باید نقاشیهای دروغ کشید ...

همینطوری گفتم

اینجا خوبیش اینه که نباید جواب پس داد

فوزی جان فعلا همون زمزمه و نجواهای دم گوشی رو به هوار زدن ترجیح میدم ...

چه خبر ؟